دکتری برای خواستگاری دختری رفت, ولی دختر او را رد کرد و گفت: 

به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید!

آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با

خجالت چنین گفت:

در سن یک سالگی پدرم مرد, و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان

را تامین کند, در خونه های مردم رخت ولباس میشست......

حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور 

مادرم حاضر به ازدواج با من است!

نه فقط این! بلکه از این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است 

به نظرتان چه کنم؟؟؟؟

استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم!

به منزل برو ودست مادرت را بشور!

فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی...

 

و جوان به منزل رفت و این کار رو کرد و با حوصله دستای مادرش را

درحالی که اشک بر گونه هایش سرازیر شده بودانجام داد.زیرا اولین بار 

بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم

چروک شده و تاول زده و ترک برداشته اند را دید...

طوری که وقتی آب روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.....

پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و

همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:

ممنونم که راه درست را بهم نشان دادی من مادرم را به امروز نمیفروشم! 

چون زندگی را برای آینده من تباه کرد....

 


مــــــــــــــــــادر
باغبانی است بزرگ منش ، 
جفای خار می کشد تا گل بپروراند.

 

زندگیتون خدایی...